سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلید

از دور که چشمم بهش افتاد، داشت با خودش حرف می زد، گاهی هم به روبروش نگاه می کرد و انگار که کسی رو می بینه یک چیزیایی می گفت. وقتی به نزدیکیش رسیدم چشماش یک کاسه خون شده بود و عرقی رو پیشونیش نشسته بود.

من رو دید و گفت :سفارش من رو کردی؟

گفتم: سفارش چی؟

 گفت: کراک دیگه! گفتی کراک به ما برسونه؟!
مونده بودم که چی جواب بدم. با ترس سوار ماشین شدم و اون در توهمات خودش با کسی که نبود حرف می زد...

حالا دیگه نمی ترسیدم، دلم براش می سوخت. هنوز که چند روز از این جریان می گذره، یادش ناراحتم می کنه. اونم یک آدم بود، یک ایرانی، یک جوون ایرانی، سنش هم از من کمتر بود! براش ناراحتم خیلی! اما یه عده هستند که وقتی جوون ایرانی رو اینجوری در توهم می بینند، قند توی دلشون آب میشه!


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/7ساعت 10:22 عصر توسط محمد رضا نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت